فرمانده ای که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت
سردار شهید اردشیر رحمانی فرمانده گردان مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا بود که در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. |
فرمانده ای که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت
سردار شهید اردشیر رحمانی فرمانده گردان مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا بود که در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.
سرداران شهید اردشیر رحمانى، پنجمین فرزند خانواده اى مذهبى در 26 بهمن 1340 در شهرستان رشت به دنیا آمد. پدرش - مهدى رحمانى - کارمند اداره مخابرات رشت بود. خانم زهرا مستمندنیازمهر - مادر وى - درباره چگونگى تولدش مى گوید: پیش از تولد همواره آرزو می کردم فرزندم سالم به دنیا بیاید. در روز تولد تنها بودم و او غریبانه به دنیا آمد. به هنگام تولد اردشیر، خانواده رحمانى در منزلى شخصى از سطح زندگى متوسطى برخوردار بودند. مادرش علاقه زیادى به اهل بیت داشت و فرزندان خود را با عشق به آنان تربیت کرد. اکبر - برادر بزرگش - الگو و راهنماى او بود. به گفته مادرش در بازى، جنب و جوش و شور و حال عجیبى داشت و به دوچرخه سوارى و فوتبال علاقه مند بود. والدین او به تربیت فرزندان اهمیت بسیارى می دادند لذا با توجه به آلودگیهاى جامعه قبل از انقلاب بیشتر وقت خود را در خانه مى گذراند. وى کودک باهوشى بود. از خصوصیات بارز وى در کودکى جسارت و شجاعت بود. از ارتفاع نمى ترسید. در برخورد با بچه هاى محل شهامت زیادى داشت و در درگیریها جا نمى زد. به علاوه میل شدیدى به فراگیرى و افزایش تواناییهاى خود داشت و بسیار مشتاق کوهپیمایى بود. در سال 1347 در دبستان رشیدى رشت - که بعدها به نام شهید نجفى تغییر نام یافت - تحصیلات ابتدایى خود را آغاز کرد و در سال 1352 آن را به پایان برد. در خرید مایحتاج خانه و آشپزى، کمک مادر بود و بیشتر پولى را که به دست مى آورد براى خواهران و برادران خود خرج می کرد. به گفته مادرش: یک بار با دایى خود که در منزل آنها زندگى می کرد و تریلى داشت براى کار به انزلى رفت و وقتى برگشت براى من و خواهرش یک رحل قرآن آورد .وقتى گفتم این چیست؟ گفت: این اولین مزد کار من است. آن را براى شما یادگارى آورده ام. اردشیر رحمانى بعد از اتمام دوره دبستان، تحصیلات خود را در مقطع راهنمایى در مدرسه نظامالملک (شهید عالى فعلى) شهرستان رشت ادامه داد. سپس به دبیرستان شاهپور سابق (شهید بهشتى کنونى) راه یافت. از آدمهاى شلوغ و بىمحتوا و بى منطق بیزار بود و دوست داشت که با ادلّه و استدلال سخن بگوید. از کسانى که جز غیبت کردن و تهمت زدن کارى نداشتند متنفر بود و به شدت با این گونه اعمال مبارزه می کرد و نهى از منکر مى نمود. به هنگام عصبانیت سعى می کرد خشم خود را فرو نشاند و تا حد امکان عصبانى نمى شد. به هنگام بروز مشکلات در حل آنها پیشقدم مى شد. برادرش مى گوید: در خانواده اگر مشکلى پیش مى آمد که عمومى ترین آن مادى بود در جهت حل آن به پدر و مادر مساعدت می کرد. در آن زمان هر دو خواهر تحصیل می کردند و به آنها نیز کمک می کرد. در امور تحصیلى و یا مالى و یا مشکلات اجتماعى که براى خانواده پیش مى آمد معمولاً قبل از من اقدام می کرد. در رابطه با دوستان درصدد رفع مشکلات آنها بر مى آمد؛ اگر مشکل درمانى داشتند پیگیرى می کرد و مسائل اجتماعى و قضایى و... را نیز دنبال می کرد تا مشکلات آنان را حل کند. در مجموع صبر نمی کرد که مشکلات بر او احاطه کند و بعد در صدد رفع آنها برآید. به افراد بزرگ تر احترام مى گذاشت و در برخورد با والدین فوق العاده شوخطبع بود. با این که نقش اساسى در خانواده داشت ولى همیشه سعى می کرد محوریت پدر و مادر در خانواده حفظ شود. زمانى که در دبیرستان مشغول تحصیل بود و همزمان با شروع انقلاب کمکم توسط برادرش اکبر، وارد فعالیتهاى سیاسى و مذهبى شد. در راهپیماییها و مناسبتهاى مذهبى و سیاسى و پخش اعلامیه هاى امام علیه شاه شرکت می کرد. حتى یک بار در تظاهرات دانشآموزى توسط گروه ضربت دستگیر شد و او را به کلانترى بردند. مادرش مى گوید: وقتى که توسط گروه ضربت دستگیر شد، نزدیک کلانترى منتظر ماندیم. اولیاى بچه ها هم آنجا بودند و گفتند وقتى بچه ها را گرفتند به داخل مینىبوس ریختند و با قنداق اسلحه و لگد به جانشان افتادند. همه صلوات مى فرستادیم و مأموران نیز کار ما را عقب مى انداختند. بالاخره ساعت دو بعد از نیمه شب بچه ها را آزاد کردند. اردشیر را به خانه آوردیم. به او غذا دادیم و خوابید. به هنگام خواب آهسته لباسش را بالا کشیدم تا ببینم چقدر کتک خورده است، پشتش کاملاً کبود بود. برادرش - اکبر - در این باره مى گوید: همزمان با اوجگیرى انقلاب، سال سوم نظرى بود که در تظاهرات مردمى شرکت داشت. خصوصاً در دبیرستان در یکى از روزهاى مهر 1357 که اولین تظاهرات دانش آموزى از دبیرستان شاپور (شهید بهشتى فعلى) آغاز شد اردشیر به همراه دیگر بچه ها با نیروهاى گارد شاهنشاهى و پلیس درگیر مى شد و با چوب و هر وسیله ممکن به مقابله با پلیس مى پرداخت تا اینکه پلیس مجبور شد از گاز اشکآور استفاده کند. در یکى از این درگیری ها اردشیر به همراه شصت، هفتاد نفر از دانش آموزان دستگیر شدند و بیست و چهار ساعت در بازداشت به سر بردند. البته عده اى از پشت دبیرستان فرار کردند. من هم جزء گروهى بودم که موفق به فرار شدم. پاسبانى، اردشیر را به پشت خوابانیده بود و سر و بینى او را به زمین مى مالید و پاى خود را پشت سرش گذاشته بود و فشار می داد. هر وقت این خاطره را به یاد مى آورم دچار تألم روحى مى شوم. این تظاهرات بزرگ ترین و علنى ترین تظاهرات در شهرستان 1 ت، 4رشت بود. یک بار اردشیر، نوار امام را آورد و در منزل گذاشت و گفت: اگر نیروهاى شاهنشاهى نوار را از ما بگیرد سه ماه بدون بازجویى زندانى دارد. و نوارها را در کتابخانه خود نگه می داشت. تا قبل از پیروزى انقلاب گرایش به کتابهاى افسانهاى، تخیلى و خصوصاً فضایى داشت. با شکلگیرى انقلاب گرایش او به سوى کتابهاى دکتر شریعتى و بعد از آن به کتابهاى آقاى طالقانى و مطهرى و رساله امام خمینى تغییر کرد. بعد از انقلاب اولین فعالیّت متمرکز او شرکت در انجمن اسلامى دبیرستان بود. به علاوه به کارهاى گروهى چون کوهنوردى و شرکت در اردوهاى فرهنگى مى پرداخت و تابستانها در چهار سازمان فعالیّت داشت. با وجود آنکه براى او و برادرش امکانات تحصیل در کشورهایى مثل دانمارک، هندوستان و انگلیس فراهم بود، ولى اردشیر همزمان با تحصیل، دوره آموزش نظامى را براى ورود به سپاه را مى گذراند. برادرش مى گوید: در این زمان مرخصى مى گرفت و امتحانات سال چهارم خود را می داد و دوباره به مرکز آموزشى نظامى بر مى گشت. یک همکلاسى به نام آقاى داود حق وردیان - که بعدها شهید شد - داشت که یک هفته او در کلاس درس مى نشست و یادداشت برمی داشت و یک هفته اردشیر به کلاس مى رفت. اردشیر بعد از گرفتن دیپلم تجربى از دبیرستان آزادگان رشت براى انجام خدمت سربازى در تاریخ 1 تیر 1359 وارد سپاه پاسداران شد و در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسدراران به کار مشغول شد. وى مسئولیت قسمت صوت و تکثیر واحد روابط عمومى سپاه گیلان در منطقه سه را برعهده گرفت. در امور فرهنگى بسیار فعال و پر تلاش بود و روحیه اى نرم و انعطاف پذیر داشت. به مسائل مادى و دنیوى علاقهاى نداشت. اول وقت نماز مى خواند. از دورغ و غیبت پرهیز داشت و سعى می کرد که با رفتارش باعث جذب و گرایش افراد شود. اردشیر به شخصیتهاى سیاسى و مذهبى به خصوص به شهید بهشتى بسیار علاقهمند بود. او به خوبى از مسائل سیاسى کشور آگاهى داشت و جناحهاى سیاسى کشور را مى شناخت. در مسائل شخصى خونسرد بود و کمتر عصبانى مى شد ولى در خصوص انحرافات بارز، حساسیت نشان می داد. نمونه آن خط بنىصدر بود که در آن زمان براى بسیارى از افراد روشن نبود. ناراحتى او بیشتر از این جهت بود که مردم نتوانند بینش و شناخت درستى در مورد این مسائل داشته باشند. علاقه زیادى به امام داشت و سعى می کرد که تمامى توصیههاى امام را رعایت کند. در مواضع سیاسى در خط امام بود. نسبت به گروههاى ضدانقلاب حساسیت نشان می داد و سخت با آنان مبارزه می کرد. اردشیر رحمانى همزمان با فعالیّت در سپاه پاسداران در محله انشسرا اقدام به تشکیل انجمن اسلامى کرد و در راه اندازى اولین کتابخانه آن مشارکت داشت. سپس در سازماندهى هیئت پاکسازى که به مسئولیت حاکم شرع - که از روحانیون قم بود - شرکت داشت. سپس یک سالى را در عناصر سیاسى نامطلوب در دستگاههاى ادارى گذراند. با تمام این احوال، فعالیّت در سپاه بیشتر وقت او را مى گرفت و روزى هجده الى نوزده ساعت کار می کرد. اردشیر با این که بیشتر وقت خود را در سپاه مى گذرانید، به تفریحاتى نظیر موتورسوارى علاقه مند بود و در آن مهارت خاصى داشت. علاوهبراین به فوتبال مى پرداخت و به همراه آقایان سردار شهید علىپور، شهید سعید آلیانى و شهید داوود حق وردیان از بازیکنان ثابت تیم فوتبال سپاه بودند. اولین بار در حادثه اى در سپاه رشت مجروح شد به این نحو که در حین مأموریت، سوار بر موتور با موتور یکى از دوستان تصادف کرد و از ناحیه کشکک زانو آسیب دید. مدتى در بیمارستان حشمت رشت بسترى شد و چون که نمى خواست از بیت المال استفاده کند خیلى زود به منزل انتقال یافت. مدت پانزده روز در منزل بسترى بود و سپس به سپاه برگشت. به دلیل همین محرومیت، از فعالیّت او در تیم فوتبال سپاه کاسته شد. در 15 مهر 1360 براى انجام کارهاى فرهنگى در واحد روابط عمومى سپاه مأموریتى به مدت هفت روز به زاهدان داشت. در این زمان گروهکهاى تروریستى بسیار فعال بودند و منافقین به نیروهاى سپاهى و حزب اللهى حمله می کردند. طرح ترور اردشیر و اکبر و بچه هاى حزب اللهى محل را تهیه کرده بودند ولى در اجراى آن موفق نشدند و عوامل آن دستگیر شدند. اردشیر در کشف خانه هاى تیمى با واحد اطلاعات سپاه و با انجمن اسلامى مساجد در شناسایى گروهکها منافقین همکارى داشت. دومین بار در مهر ماه سال 1361 مجروح شد. به این ترتیب که در درگیرى بیش از یازده خانه تیمى در طول یک شب در رشت تصرف شد و وى هماهنگ کننده عملیات بود. در حین این عملیات تصادف سختى کرد و مجروح گردید. بعد از بهمن ماه 1362 که طرح اعزام سراسرى لبیک یا خمینى شروع شد اردشیر به همراه سید جعفر دلیل حیرتى - که از بستگان و دوستان صمیمى وى بود - به مدت شش ماه مأموریت به جبهه گرفتند. اردشیر و سیدجعفر، پیمان برادرى بسته بودند. علىرغم نارضایتى مسئولین سپاه رشت و با اصرار دلیلحیرتى، اردشیر و برادرش - اکبر - به منطقه عملیات والفجر 6 در دهلران اعزام شدند. در این عملیات سید جعفر دلیل حیرتى به شهادت رسید و جنازهاش در منطقه عملیاتى ماند. این اتفاق در روحیه اردشیر تأثیر زیادى گذاشت به طورى که تصمیم گرفت که هیچگاه سنگر جبهه را خالى نگذارد. على ندافیان - همرزم وى - مى گوید: بعد از شهادت دلیل حیرتى، اردشیر با خودش تصمیم گرفته بود تا لحظه آخر جبهه را خالى نکند تا شهید شود، البته هیچوقت این موضوع را مستقیم نمى گفت. او بسیار متحول شده بود و این تغییر حالت در اقامه نماز، وضو یا نوع راه رفتن و برخوردهایش کاملاً مشهود بود. از سال 1362 در لشکر 25 کربلا مشغول شد و دوره هاى آموزشى جنگ افزارهاى زرهى و ضد زره را فراگرفت. در عملیات والفجر 6 که سمت فرماندهى گردان را به عهده داشت مجروح گردید و از ناحیه شکم، ساق پا و ران و دست و گردن مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود. در بیمارستان آزادى تحت عمل جراحى قرار گرفت و به مدت یک ماه بسترى شد. مجروحیت او از ناحیه کمر و شکم بقدرى وسیع بود که بالغ بر چهل و پنج بخیه خورده بود اما فقط یک روز بعد از کشیدن بخیه ها مستقیماً به جبهه رفت. سپس در عملیات فاو در سال 1364 شرکت کرد و در این عملیات نیز به شدت مجروح شد. به طورى که در اثر موج گرفتگى و اصابت ترکش هیچ تحرکى نمى توانست داشته باشد. مدتى در بیمارستان شهید اشرفى اصفهانى تهران بسترى بود و روى برانکارد به منزل منتقل گردید. مجروحیت بعدى وى در عملیات مهران بود. روزى که از مرخصى به جبهه بازمى گشت به سه راهى اهواز - اندیمشک رسیده بود که باخبر شد لشکر 25 کربلا به مهران عزیمت کرده است. اردشیر از همانجا سوار اتوبوس شد و راهى مهران گردید در عملیات آزاد سازى مهران (کربلاى 1) شرکت کرد و در حین عملیات از ناحیه دست راست مجروح شد و بلافاصله با هواپیما به تهران انتقال یافت. ششمین مجروحیت او در عملیات کربلاى 4 در سال 1365 اتفاق افتاد که ناشى از اصابت مستقیم تیر به دست راست بود. در عملیات کربلاى 5 به فرماندهى گردان زرهى منصوب شد و به خاطر حساسیت عملیات با وجود جراحت به پشت جبهه برنگشت. مادر وى در مورد خصوصیات روحى او در این زمان مى گوید: موقعى که زخمى مى شد، درد خود را پنهان می کرد. وقتى عصبانى بود خشم خود را فرو مى نشاند. یک بار او را بدون تبسم ندیدیم. همیشه خوشرو، خوشاخلاق و زیبا بود. روز به روز وضع روحى او متعالى مى شد. بعضى اوقات که از جبهه مى آمد در خواب مى گفت: گردان حمله! مى گفتیم بخواب پسر جان اینجا منزل است. مى گفت: مادر خیال کردم جبهه است. تمام کارهایش خدایى بود. روزى براى آموزش کوهنوردى رفته بود؛ نارنجک در دستش داغ شد و دستش را سوزاند. به علّت سوزش از کوه پایین آمد و دستش را پانسمان کرد. سپس به منزل آمد و اورکت خود را روى دستش گذاشت و یک هفته آن را از ما پنهان کرد. در حالى که ناخن هاى دستش سوخته بود مى خندید و شوخى می کرد و دردش را پنهان می کرد. دوست داشت به درسش ادامه دهد و راضى به ازدواج نبود. یک بار به او گفتم برادرت ازدواج کرده خواهرانت هم ازدواج کرده اند، مى خواهم خانه تو را هم بلد باشم. گفت: آدرس مى خواهى؟ گفتم بله. گفت: اول خیابان لاهیجان، گلزار شهدا، قبر 255. سپس افزود: تا زمانى که جنگ است من خیال ازدواج ندارم تا آرامش برقرار شود . از دیگر خصوصیات او این بود که دوست نداشت خود را مطرح کند و در کارهاى جمعى سعى می کرد تقسیم کار کند. همیشه در کارهاى گرافیکى سپاه نقش داشت ولى طورى وانمود می کرد که همه دوستان در آن سهیم هستند بدون اینکه مطلب را به رخ آنها بکشد. روزى یکى از خبرنگاران از او خواست تا مصاحبهاى با وى داشته باشد، اما با وجود اصرار زیر بار نرفت که تصویر و صدایى از او گرفته شود. با وجود این، خبرنگار از او مخفیانه فیلم گرفت. روزى یکى از دوستانش به او گفت: تو چطور بچه گیلانى که به جنوب آمدى؟ گفت: مى خواهم جایى باشم که شناخته نشوم. روزى بچه هایى از لشکر 25 کربلا به منزل ما آمدند و از او بسیار تعریف کردند و گفتند که کفشهاى ما را واکس مى زند؛ سنگر را تمیز می کند؛ براى بچه ها غذا درست می کند. دوستانش او را پیرپسر مى خواندند چون مدت زیادى را در جبهه به سر مى برد. یکى از دوستانش تعریف می کرد: شبى به چادرش رفتیم، او بیرون از چادر در سرما به محافظت پرداخت و گذاشت تا ما استراحت کنیم. صبح که شد بیرون رفتیم و دیدیم دارد چرت مى زند. احساس مسئولیت او در قبال بچه ها زیاد بود و سعى می کرد در جبهه کار زیادى انجام دهد. خانه براى او حکم غربت را داشت و جبهه وطن او بود. هیچ علاقه اى نداشت که به پشت جبهه بیاید. مادرش مى گوید: وقتى از او پرسیدم که چه سمت و مسئولیتى در جبهه دارى، گفت من غلام امام حسین و یک سرباز ساده هستم. بعدها فهمیدیم که مسئول گردان بوده است. در سال 1365 در ماه مبارک رمضان زخمى شده بود. هر چه گفتیم مجروح هستى و روزه برایت واجب نیست، گفت: نه شاید سال 1366 اردشیر رحمانى وجود نداشته باشد. حالا که توان روزه گرفتن را دارم پیش خدا مسئول هستم و مدیون مى شوم. پانزده روز با ما بود و سپس به جبهه برگشت. وقتى مى رفت براى آخرین بار بلند شد و وسط اتوبوس ایستاد و همه را دقیق نگاه کرد. او هرگز این کار را نمی کرد. به خدا قسم آرامشى را که آن روز داشتم برایم بى سابقه بود. هر وقت مى رفت ناراحت بودم ولى آن روز اصلاً انگار نه انگار، مثل اینکه در کنار من است. برادرش - اکبر - در این باره مى گوید: بعد از آخرین سفرى که آمد کاملاً متحول شده بود. یک انگشترى یادگارى داشت که یکى از شهداى همرزم - از بچه هاى مازنداران - قبل از شهادتش به او داده و گفته بود به او من دیگر بر نمى گردم. اردشیر تا مدتها آن انگشتر را نگه داشت تا آخرین مرتبه که آمد. به هنگام عزیمت آن را به من داد و گفت: شما انگشترى را نگه دارید بهتر است. و افزود: شرایط به نحوى است که احتمال برگشتن ضعیف است. على رغم بیمارى قلبى پدر و بسترى شدن او در بیمارستان از ادامه حضور در جبهه دست نکشید و صحنه هاى نبرد و نیروهایش را ترک نکرد. آرزوى شهادت داشت و مى گفت: خدا نکند زخمى یا اسیر شوم. و سرانجام در عملیات کربلاى 5 در منطقه شلمچه (3 بهمن 1365) در حالى که فرماندهى گردان مکانیزه زرهى را بر عهده داشت در اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. محل شهادت وى پشت کانال دریاچه ماهى بود. برادرش مى گوید: در سنگر فرماندهى بود و بى سیم چى نیز به همراه یکى از نیروهاى گردان با او بودند هر سه با هم شهید مى شوند. جنازه او را دوستانش، بدون اینکه به ستاد معراج شهدا تحویل دهند در عرض بیست و چهار ساعت به رشت منتقل کردند. مادرش نیز در این باره مى گوید: اردشیر چند روزى را به مرخصى آمده بود و بعد به جبهه برگشت. بعد از عملیات کربلاى 4 نگران بودم. به بیمارستان براى دیدن جنازه سى و سه تن از شهدا رفتم. نمی دانستم که اردشیر شهید شده است. پسرم اکبر آمد و گفت: مادر از صبح دنبالت مى گردم. گفتم رفته بودم زخمیها را ببینم. گفت: اردشیر زخمى شده. گفتم از چه ناحیهاى؟ گفت: دستش زخمى شده! گفتم مى روم بیمارستان. گفت: بیمارستان نیست، شهید شده است. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. مرا به سرد خانه بردند. دیدم که اردشیر آنجا خوابیده. صورتش سالم بود ولى کاسه سر و مغز نداشت و تمام اعضایش متلاشى شده بود. همه اعضاى بدنش را داخل یک پلاستیک ریخته بودند. مراسم تدفین شهید با حضور جمع کثیرى از مردم رشت بر پا شد. پیکر او در گلزار شهداى تازهآباد شهرستان رشت به خاک سپرده شد. منبع: نویدشاهد |
x □ - » |